علی و نوراعلی و نورا، تا این لحظه: 3 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره
مامانِ دوقلوهامامانِ دوقلوها، تا این لحظه: 27 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

علی و نورا دوقلوهای من

علی و نورا ،،،،،،،1399.6.8🎂،،،،،،،، ⏰00:45

چهارماهگی فسقلی های من ❤️😍

دوقلوهای دوست داشتنی من چهارماه از عمر شما گذشت بزرگ شدید و امروز واکسن چهار ماهگی تون رو زدید منو بابا، مامان جون و آقاجون رفتیم مرکز بهداشت و درمان آستارا واکسن رو زدید اومدیم خونه... خداروشکر اینبار اذیت نشدید ️ . . . #ماشاالله_لاحول_و_لاقوه_الا_باالله_العلی_العظیم...
18 اسفند 1399

اولین یلدا کوچولوهام💙🍉❤️

اولین شب یلدای شماست... کوچولوهای نازمن عمرتون به بلندی شب یلدا ️ ️ . . . شب یلدا رو خونه مامان جون و آقاجون بودیم، دایی و زندایی و ما... بازی کردیم میوه خوردیم و دورهم بودیم ️. . . . . #ماشاالله_لاحول_و_لاقوه_الا_باالله_العلی_العظیم...
18 اسفند 1399

سه ماهگی دوقلوهای من و آستارا رفتن😍😁

سه ماهگی کوچولوهای من... مامان جون و آقاجون که رفتن آستارا نگهداری ازتون یکمی برای من و بابا مشکل شد... آخه خودم هنوز کامل خوب نشدم... درنتیجه ما رفتیم آستارا سه ماهگی تون رو خونه آقاجون و مامان جون بودیم با دایی و زندایی ماشاالله بزرگ شدید کارهای، جدید می کنید. . . لثه هاتون به خارش افتاده و آب دهن میدید علی کوچولو شب ها پیش مامانجون می‌خوابه و نورا کوچولو پیش ما... آخه با صدای گریه همدیگه بیدار میشید، علی جون با دایی فوتبال میبینه... خداکنه پرسپولیسی نشه نورا جون هم قرارِ یه رووووزی با زندایی بره آرایشگاه . . . #ماشالله_لا_حول_و_لا_قوة_الا_بالله_العلی_العظیم...
18 اسفند 1399

دوماهگی دوقلوهای من❤️💙

دوقلوهای من امروز شما دوماهه شدید... هنوز خیلی ریزه میزه هستید... امروز واکسن دوماهگی داشتید... خیلی بی تابی کردید... مخصوصا علی کوچولو من که اصلا دل نداشتم بیام داخل اتاق، بیرون موندم... شما با بابا و آقاجون رفتید قربونتون برم کوچولوهای من یکم تب کردید اما خیلی زود بهترشدید خداروشکر . . . #ماشاالله_لاحول_و_لاقوه_الا_باالله_العلی_العظیم...
18 اسفند 1399

یک ماهگی دوقلوهای من ❤️💙

نخودچی های من... شما یک ماهه شدید اين يک ماه هم برای من سخت بود هم شما... خداروشکر که حالا کنارتونم ️ . . . شما خیلی کوچولوهستید تو بغلم گم میشید... من باشما آرامش میگیرم، شما با من... دوتا تون دل درد دارید و گاهی خیلی بی قراری میکنید... دکتر گفت تا پایان 100 روزگی تون این کولیک همراه شماست... علی کوچولو کامل خودت رو حالت پرانتز میکنی و مدام سقف رو نگاه میکنی...شبهاگاهی تا ساعت 2_3 بیداری😁 نورا جانم تو ساکتی و آروم به پشت میخوابی، خوابت کم شده و صبح زود بیدار میشی اما شب ها راحت میخوابی😘 . . این روزها میگذره و من فقط از بودنتون لذت میبرم ️ . . #ماشاالله_لاحول_و_لاقوه_الا_باالله_العلی_العظیم...
18 اسفند 1399

21 روزگی دوقلوهای من 💙❤️

دوقلوهای دوست داشتنی من شما 21 روزِ که کنارمونید زندگیمون با شما پراز عشق شده... دوتا فسقلی های صبور و مظلوم من... . . . علی جونم قربون چال لپت بشم من...، نوراخانم من فدای لپای نازت کوچولوی صبورم... . . #ماشالله_لا_حول_و_لا_قوة_الا_بالله_العلی_العظیم...
18 اسفند 1399

مشخص شدن جنسیت دوقلوهای نازم ❤️💙

برای غربالگری اول من و بابا و مامانجون رفتیم سونوگرافی آقاجون هم بعدش اومد برام فقط این مهم بود که سالم باشید جنسیتتون هرچی که بود شما فسقلی های من بودید.  منو بابا رفتیم داخل... دکتر صدای قلب کوچولوت رو برام پخش کرد و گفت دخترِ... ️ صدای قلبت رو که شنیدم گریه ام گرفت حالا صدای قلب اون یکی فسقلی.... دکتر گفت این قل پسر... بابا کلی ذوق کرده بود، منم خیلی خوشحال بودم و خداروشکر هردو سالم بودید... از اتاق که اومدیم بیرون مامان جون و آقاجون منتظرمون بودن گفتم یه دخمل و یه پسمل داریم . . . دیگه رسیدیم به قسمت قشنگ خرید سیسمونی البته ما یکم عجول بودیم و خوش ذوق یسری خرید هارو کرده بودیم.😁 . . ....
17 اسفند 1399

ثمره های عشقمون❤️

دوقلوهای دوست داشتنی من... علی جانم پسرم نوراخانم دخترنازخودم با به دنیا اومدنِ شما دوتا فسقلی زندگی من و بابایی کلی عوض شد... خوشبختیه ما با وجود شما کامل شد . . . وقتی دکتر بهم گفت تو دلم دوتا فرشته دارم اینقدر شوکه شدم و خوشحال... کلی گریه کردم... مامانجون کنارم بود، اونم خیلی خوشحال شد... اومدیم بیرون از مطب بابا که اصلا فکرش روهم نمی‌کرد فقط حال خودم و یه نی نی رو پرسید... منم چیزی نگفتم تا بریم خونه و یکدفعه به بابایی، آقاجون و دایی بگم.... همه که جمع شدن مامان جون گفت که شما دوتا هستید، دوتا نازنازی.... خیلی لحظه ی قشنگی بود گریه میکردم بابا بغلم کرد هم خوشحال بود هم متعجب... بهم گفت ...
15 اسفند 1399

داستان تولد دوقلوهای من

داستان تولد علی و نورا دوقلوهای دوست داشتنی من❤️ . . . کوچولوهای من ساعت حدود 7 _8 شب به تاریخ 1399/6/7 دیگه دلشون میخواست بیان به این دنیا... اصلا فکرش رو نمیکردم که کوچولوها قرار به این زودی دنیا بیان، با دردی که داشتم همراه مامان و همسرم رفتیم بیمارستان... ساعت حدود 11:30 شب بود. همونجا خانم دکتر مهربون بعد از معاینات گفتن دیگه وقت اومدنه نی نی هاست😍 و باید آماده رفتن به اتاق عمل بشم.😁 اومدم بیرون و به همسرم گفتم👩‍❤️‍👨 خداحافظی کردم و لباس های اتاق عمل رو پوشیدم.💕 خیلی ترسیده بودم و درد داشتم... با مامانم هم خداحافظی کردم و رفتم اتاق عمل....😍 ساعت 00:45 1399/6/8 خانم دکتر دوقلوها رو نشونم داد، کوچولوهام به دنیا...
15 اسفند 1399